۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

خدای عادل

این چه خداییست که آتش را برای ابراهیم گلستان می کند ، اما ژان دارک را می سوزاند؟؟!!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

من

من احساس می کنم دو تا نگین هستم.یکی را در ذهنم می سازم  ،دیگری را در بیرون نمایش می دهم.
تمام این پست های بی فایده ام نشانه ی این است که من از محور نگین ذهننی ام دور شدم.حتی همین

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

اسم بهنام

2 نفر روبرویم نشسته اند و در حال جست و جو کرد ژورنال هستند البته هرچه زیر و رو می کنند چیزی که مد نظرشان هست را پیدا نمی کنند .
کامپیوتر با اصرار زیادی سعی داره تا روحیه ی مثبتی را به همه القا کند:عسل خانوم دلتنگ شماست...عسل خانوم خوشگل و دلبری...عسل خانوم الهی بمیرم برات...عسل خانوم الهی....اون 2نفر هنوز درحال گشت و گذار بین مدل های موی ژورنال هستند و هنوز چیزی پیدا نکرده اند.نگرانم که از بین این همه ژورنال چیزی را نپسندند.
در حال فکر کردن و افسانه بافتن برای مشتری های دیگر هستم .مستانه خانوم(آرایشگر محترمه)داره با مهین خانوم (یکی از مشتری ها )حرف می زنه :نازیلا دوسم بوداا رفته 300 تومن داده موهاشا اکستنشن کرده حالا میگه خسته شده ،نمی خوامش .(البته من هم نمی دونم اکتنشن چیه )آره مهین جون این نازیلا یه دختر داره خیلی دختر خانومیه.(من هم مفهوم دختر خانومیه را نمی فهمم).فقط یه مشکل داره ،قدش خیلی کوتاست.سرش را برمی گردونه سمت من و تموم تخیلاتم را با قدرت تمام جِر میده و میگه بلند شو .در حالی که چشمام را گرد کرده ام ،بلند می شوم.
-آهان همین قدره...امممم... نه....یه کم بلند تره(قد من 163هست)
مهین خانوم:اِ؟آهان..خب حالا خوشگل هس؟اگه خوشگله می شه قدش را نادیده گرفت.اصلا اگه شمارش را داری بده به بهنام معرفیش کنم...ببینه خصوصیات مد نظرش را داره.
هنوز از پارگی تخیلاتم گنگم، با اشاره ی دست مستانه جون میشینم سر جام.و دارم به این فکر می کنم که چه خصوصیات دیگه ای می تونه مد نظر بهنام باشه؟
مستانه جون به من اشاره می کنه و می گه بیا بشین.
اون دو نفر هنوز هیچ مدلی پیدا نکردند.با یه حالتی بهم نگاه می کنه .
موهای فرفری کوتاهم به مغز سرم چسبیده.مستانه جون به موهام اشاره میکنه و میگه دیگه چیه اینا را می خوای کوتا کنی؟تو که هیچی مو نداری...بذار موهات بلند بشه قشنگتره
یه نگاه به همه ی مگسهای دور و بر شیرینی انداختم..همشون موهاشون بلـــَـــــند تا اینجا.جواب دادم:از موی بلند بدم میاد.
با دست اشاره می کنه به صندلی (احتمالا یعنی بشین) و من هم اطاعت می کنم.
میگه موهات تمیزه ؟میگم دیشب ساعت 12 حمام بودم.دستش را آروم می ذازه روی موهام.میگه کثیفه.میگم الان ساعت یازدست.چطوری کثیفه؟میگه شامپو را بردار و برو بشور.میگم:نمی خوام.خدانگهدار.
احساس می کنم چقدر از اسم بهنام بدم میاد.
ngn نوشت:آآآآآآآآآآآی من بلد نیستم با این بلاگر کار کنم):

دانلود هرچی که بخوای

جومونگ 8  افسانه ی رعد و برق
زندگی چینچوم نبیره ی جومونگ و ازدواجش با چینچومه نتیجه ی تسو ،پادشاه اویوم(؟)
(:
برای دانلودش بیاین اینجا کلیک کنین


۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

گذشته

هیچ علاقه ای برای به یاد آوردن گذشته ام ندارم...اما گذشته علاقه ی زیادی برای به یاد انداختن من داره...

انگار تازه ابهّت داستان را دارم می فهمم.


دنباله نویس:سامر توی فیلم 300days of summer چقدر شبیه منه...


۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

چرا؟

-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا روزه نمی گیری؟
-تو بگو چرا می گیری؟
- چون خدا گفته ، پیامبر سفارش کرده...
-همین؟
- نه ...خوب ببین من تحقیق کردم که روزه برای بدن مفیده
-یعنی اگه 15 ساعت گرسنگی بکشی برای بدنت مفیده؟...تحقیقت را بگو ببینم
-همین دیگه ...روزه برای بدن مفیده...این تحقیقمه
-!!!
 ،خوب می گی چون پیامبر گفته روزه می گیری...یعنی اگه پیامبر هر کاری بگه انجام بدین،با کله قبول می کنی؟
-خب نه...من که می گم تحقیق هم کردم
- آهان حواسم به تحقیق بسیار غنیت نبود (:
-حالا تو بگو چرا  ؟
-آآآآآآآه(در حین آه کشیده داشتم به این فکر می کردم که چی بگم که پس فردا نخوام تاوانش را پس بدم ،چی بگم که باهام دشمن نشه.وقتی برای من هنوز وجود خیلی چیزها اثبات نشده چجوری برای رضای اونها روزه بگیرم؟اما این را که نمی تونم بهش بگم...چی بگم بهش ...چی بگم بهش...چی ...چی...چی بگم؟؟؟...)روزه نمی گیرم چون دیگه احساس خوبی با روزه گرفتن بهم دست نمی ده...چون دیگه دوست ندارم بگیرم...
همون اندازه که حرفای اون برای من غیر منطقی می رسید...حرفهای من هم برای اون

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

این دخترک ها


این هفته در راستای تمدد اعصاب والدین، به عنوان تفریح به شمال مشرف شدیم. روز دوم مسافرت حامله بودم و روز سوم بالاخره توانستم وضع حمل کنم.و این متن توصیفی درا که اکنون فرزند من است زاییدم...
 دیگه حالم به هم می خوره ازین تفریح...بزرگترین لذت برام اینه که تنها باشم...حالم ازین ساحلها دیگه داره به هم می خوره...یه عالمه مرد با یه مایو ،با هیکل های متفاوت و رنگ های متفاوت  می پرند تو دریا و زناشون را با افتخار صدا می زنند بیاتو.... بیا...و صدای کلفتشا توی هوا پخش می کنه تا به سکینه ،همسرش ،برسه.. زنه توی ساحل روی زیلو نشسته و  درحالی  که  ابرواشا داره توی هم می کشه  و چشماش را به هم فشار میده،  بچش  را لخت می کنه تا بفرسته دریا ،صورتش را سمت شوهرش می کنه و   می گه حالا میام دِ...بچه را می فرسته سمت باباش...و خودش با مانتو  و شلوار مشکی و روسری قهوه ای میپره تو آب...باباهه هم خودش را انداخته رو تیوپ یه چیزی را انداخته  توی آسمون...بچه هاش دارند با پسر خاله هاشون بازی می کنند...سکینه  داره رو به خواهرش داد می زنه... بیا زینب...بیا ...آبُش گرمه...زینب کنار مادرش ایستاده و حالت غمزده ای به خودش گرفته و تصمیم دارد که داخل آب  نشه...اون یکی خواهرش که احتمالا مجرده ،زینب را هول می ده اما زینب باز هم  مقاومت می کنه ...خواهر مجرده دست بردار نیست روسری زینب را می گیره و از سمت ساحل میکشونه دنبال خودش و زینب در حالی که داره خفه می شه... وارد آب میشه..مرد خونواده داره با خنده رو به زینب داره داد میزنه:یا خودش میاد یا جنازش...زینب با شرم و حیا می زنه زیر خنده و رو با مادرش که تو ساحل نشسته داد میزنه: می گه یا خودش میاد یا... و همشون {از شوق اینکه بهشون توجه شده }میزنند زیر خنده... چمی دونم زینب چه مرگشه...لابد شکست عشقی خورده... مادر  و  پدر این سه دختر روی زیلو نشستند...یه وانت آبی همون نزدیکاست که احتمالا  متعلق به پدربزرگه... پشتش نوشته :بیمه ات کردم به نامت ابوالفضل...سمت راست ماشین....داغون شده...نمی دونم این بیمه نامه را قبل از تصادف نوشتند یا بعد از اون .یکی از پسر بچه ها  تازه سرش راتراشیده...و یه مایو آبی رنگ پوشیده که بیشتر شبیه دو بنه ی کشتی گیرهاست.
.به هر حال هر چی باشه دامادشون ، یعنی شوهر سکینه یه پیکان داره و کلی مایه ی افتخاره...شیشه ی پیکان را دودی کرده...پشت پیکان  به انگلیسی نوشته میس ......2 تا از بچه ها توی  آب دعواشون شده...دو تا ی دیگه هم دارند هم دیگه را هول میدند تو آب. ازون دور تر  یکی از بچه ها دوان دوان میاد  سمت خاله مجرده...داره می گه حامد نِمزاره (دقیقا بخونید نمزاره) من بازی کنم...سرما هی می کنه زیر آب .....خاله مجرده بدون اینکه هیچی بشنوه داد میزنه سکینه...بیا پَ...مانا میاریمون تو آب خُدُت میری....سکینه از سمت شوهرش  میره سمت  خواهر  ...  و سرشون را به هم نزدیک و  با هم پیت پیت می کنند و بعد صدای خندست که از بینشون می زنه بالا و پخش می شه...و می خوره به گوش  شوهر...شوهر در حال نگاه کردن به  اونهاست؛ لبخندی می زنه و دندونای کریهش را نمایان می کنه. ...شوهر  حدس می زنه که زنش به خواهراش چی میگه...من دارم فکر می کنم که سکینه چقدر بد بخته...سکینه داره فکر می کنه چقدر خوشبخته...اما مرده به هیچی فکر نمی کنه
گاهی فکر می کنم آدما به این که خوش بخت هستند یا نه فکر می کنند؟
مامان من هیچ آرزویی برای خودش  نداره...فقط خوشتی ما آرزوشه...بچه های سالم و درس خونده باشند . ازدواج کنند و بچه دار بشند....اینا  نهایت آرزوی مامانمه...با این حساب مامان من هیچ وقت به آرزوش نمی رسه م ...آآآه بی چاره مامانم...
چقدر عوض شدم.چقدر قبلنا دریا را دوست داشتم...طلوع آفتاب و غروب خورشید...پیدا کردن صدف .خوابین روی ماسه ها و نگاه کردن به آسمون...اما الان فقط چسبیدم به دوستم لپ تاپ و یا می نویسم یا گوش می دم یا می شینم سر دوستم ، کتای میخونم...چقدر قبلنا  دوست داشتم با مرد رویاییم بیام و چم خاله زندگی کنم همونجا که هلیا فرار کرده بود (هلیای بار دیگر شهری که دوست می داشتم نوشته ی نادر ابراهیمی)هه هه ...من یه دامن بلند  بپوشم و  یه روسری چهار گوش روی دوشم .موهام رو  توی باد عمدا رها کنم و با مرد رویاییم که ترجیحا با هم فرار کرده باشیم ،بریم عصرا قدم بزنیم...وای چه کوچیک بودم...اونروزا من و تموم دوستای من و  همه ی دخترا ی شهر ادامه ی زندگیمون را تو یه چیز می دیدیم...یک یار عاشق...مجنون...و به طور خلاصه یه خر برای خودمون می خواستیم....(اشتباه نکنین...منظورم از اونروزا  همین یکی دو  سال پیشه )یه نفر را می خواستیم که ما را تامین کنه .به اصطلاح تکیه گاهمون باشه (وای چه توجیح مسخره ای )صبح ها بره سر کار و عصر ها بیاد و ما براشون شام را آماده روی میز چیده باشیم.براشون بچه بیاریم...سالی یه بار بریم مسافرت...و خوشحال باشیم که مردمون ما را می بره مسافرت....همه مردم بدونند که ما چقدر خوشبختیم......تازه این مردمون را هم از بین کلللی خواستگار انتخاب کرده باشیم که همه ماشالله ماشا الله دکتر مهندس بودند.... هووووووووووووممممممممم .این رویای من و دوستای من بود.و الان ی اینها برام مضحکه.چقدر من چقدر عوض شدم...خودم را مطمئنم اما دخترای شهر را نمی دونم...من دیگه نه یار می خوام نه هم قدم نه عاشق و نه معشوق....نه کسی که بخوام ازم حمایت کنه...این دخترک ها چه رویای احمقانه ای دارند...از رویای پسرک ها خبر ندارم
این دخترک  ها ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

40چراغ

از دیروز  وقتی وارد دفتر 40چراغ شدم اصرارم برای کار کردن توی اینجا بیشتر  شده....چه محیط صمیمی و دوست داشتنی..
..چقدر علاقم به روزنامه نگارهاش بیشتر شد...عین دختر چهارده ساله ها که بازیگر مورد علاقشونا می بینند...(:
نتیجه ی رفتنم به اونجا و گوش دادن به حرفهای حسام مقامی کیا این بود که به ضعف هام بیشتر آگاه شدم...و نتیجه ی صحبتهای سجاد صاحبان زند این بود که ابهام کار خیلی کمتر  شد...
این یک ماه باقی مونده را بیشتر کار می کنم...از شمال که برگردم...
ولی خیلی خوشحالم که روزنامه نگاری می خونم

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

جامعه شناسی دین

      دین در همه ی جوامع بشری وجود دارد .قدیمی ترین جوامع شناخته شده نیز، نشانه های واضخی از نماد و مناسک دینی از خود به جا گذاشته اند.در سراسر دوره های  بعدی تاریخ ،دین همچنان یکی از بخشهای اصلی تجربه ی انسان بوده و بر  چگونگی درک و واکنش ما در قبال محیط زندگیمان ،تاثیر گذاشته است. اما دانستن این نکته لازم است که مفهوم دین از جامعه ای به جامعه ی دیگر متفاوت است.و تعریفهایی که از دین در این مقاله آورده شده  ،از نظریه پردازهای جوامع غربی گرفته شده است.
اریک فروم در کتاب روانکاوی دین می گوید:«آیا میل داریم ادیان توحیدی را معیار رجوعی شناخت وارزیابی سایر ادیان قرار داد؟لذا این سوال پیش می آید که آیا ادیان بدون خدا مانند بودائیسم ، تائوئیسم و کنفوسیانیسم را می توان حقاً دین نامید؟»(اریک فروم،1386،35)
بناابراین لازم است که ابتدا  تعریفی از دین ارائه شود تا شبهات را از بین ببرد.اریک فروم معتقد است که انسان تنها حیوانی است که برای یافتن آرامش و رضایت ، سمت دین می رود و برای خود قصه ی از بهشت رانده شده را می بافد. او معتقد است «انسان با پر کردن فضاهای خالی دانش خود از راه شناخت ناشناخته ها ،مدام پیشروی نماید.او باید درباره ی نفس خود و درباره ی مفهوم هستی خویش به خود پاسخ دهد»(همان،37)
اما آنتونی گیدنز برای برای غلبه بر خطاهای ناشی از تعصب و سوگیری فرهنگی ،به هنگام اندیشیدن درباره ی دین ،راه بهتر را این می بیند که ابتدا بگوید چه چیزی دین نیست.
 «آنچه دین نیست»
نخست اینکه دین را نباید با عقیده به توحید (عقیده به خدای یگانه ) یکی بگیریم.اکثر ادیان خدایان متعددی دارند.حتی در بعضی از شکل های مسیحیت چند چهره ی مقدس وجود دارد.مثل:حضرت عیسی،حضرت مریم.
و در برخی ادیان اصلا خدایی وجود ندارد.
دوم اینکه دین را نباید با دستورات اخلاقی کنترل کننده ی رفتار مومنان یکی گرفت .مثل ده فرمانی که می گویند موسی از خدا دریافت کرد.این فکر که خدایان علاقه و اعتنایی به شیوه ی رفتار ما در این جهان داشته باشند  در بسیاری از ادیان کاملاٌ بی معنا و ناشناخته است.برای مثال نزد یونانیان باستان خدایان نسبت به فعالیت های بشری کاملاٌ بی اعتنا بودند.
سوم اینکه ،دین ضرورتاٌ با توضیح چگونگی پیدایش جهان سروکار ندارد.در مسیحیت ،اسطوره ی آدم و حوا توضیحی برای منشأ وجود انسان ارائه می دهدو ادیان بسیاری هم هستند که اینگونه اسطوره های آفرینش دارند.
چهارم اینکه دین را نمی توان با عقیده به ماورألطبیعه (عقیده به سپهر و دنیایی  فراتر از قلمرو حواس) یکی گرفت برای مثال آیین کنفوسیوس در پی پذیرش توازن و هماهنگی طبیعی جهان است ،نه در پی یافتن حقایقی که فراسوی آن نهفته است.
«آنچه دین هست»:
ویژگی هایی که ظاهراً همه ی ادیان در آن شریک هستند ، به قرار زیر است.همه ی ادیان در بر دارنده ی مجموعه نمادهایی هستند که احساس خضوع یا احترام آمیخته به ترس را برمی انگیزند.و به مناسک یا مراسم و یا شعایری مربوط می شوند(مثل مراسم کلیسا)که اجتماع مؤمنان در آن شرکت می جویند.
صرف نظر از اینکه در دین خدا یا خدایانی وجود داشته باشند یا نه، همیشه موجودات یا اشیایی وجود دارند که موجب ایساترهایی آمیخته به ترس  و احترام می شوند.برای مثال در برخی ادیان مردم به وجود نیروی آسمانی  باور دارند و آنرا می پرستد.نه خدایان تشخص یافته را .در ادیان دیگری نیز چهره هایی وجود دارن که جزء خدایان نیستند اما با حرمت و ستایش از آنها  یاد می شود.مثل بودا و کنفسیوس.با اینکه جادو در جوامع مدرن تقریباٌ از بین رفته است اما در مواقع خطرناک هنوز هم خرافه های جادو مانند رواج دارد.از نظر جامعه شناسان وجود مراسم جمعی یکی از عوامل تمایز میان دین و جادوست.
در جوامع سنتی دین معمولا نقشی اصلی در زندگی اجتماعی  ایفا می کند؛نمادها و مناسک دینی  غالباٌ با فرهنگ مادی و هنری جامعه ـمثل موسیقی ،نقاشی یا پیکر تراشی ،رقص ،قصه گویی ـ در هم می آمیزد.در فرهنگ های کوچک روحانیان حرفه ای وجود ندارد ،اما همیشه افراد خاصی هستند که در معارف و مناسک دینی (و  جادویی) تخصص دارند.»(آنتونی گیدنز ،1386،786)
«دین ،توتم پرستی و روح باوری»:
دو شکل از دین که به وفور در فرهنگ های کوچکتر دیده می شوند ،توتم پرستی  و روح باوری هستند.
توتم پرستی
«واژه ی توتم در میان قبایل سرخ پوستان  آمریکای شمالی پدید آمد .اما از این واژه برای اشاره به انواع حیووانات یا گیاهانی استفاده می شود که اعتقادی در بالای قدرت فراطبیعی آنها وجود دارد.معمولا ًهر گروه خویشاوندی یا هر طایفه ای در جامعه توتم خاص خود را دارد که مراسم و مناسک خاصی به آن تعلق می گیرد.عقاید توتمی ممکن است برای کساتی که در جامعه ی صنعتی زندگی می کنند بیگانه و عجیب باشد ،اما در بعضی از محیطهای نسبتاً کوچک نمادهایی مشابه با نمادهای توتم پرستی آشنا و مأنوس هستند.ماسکت ها همه نوعی توتم هستند».
روح باوری
«به معنای اعتقاد به ارواح است که تصور می شود در همین جهان انسانها سکونت دارند.این ارواح ممکن است نیک یا پلید تصور شوند و از جهات متعددی بر رفتار انسان اثر بگذارند.برای مثال در بعضی فرهنگ ها عقیده بر این است که ارواح موجب بیماری یا دیوانگی می شوند و هم چنین ممکن است افراد را تسخیر کنند و کل رفتار های آنها را در اختیار بگیرند.روح باوری تنها به محیطهای کوچک محدود نمی شود بلکه  تا اندازه ای در بسیاری از محیطهای دینی نیز یافت می شود.
به وفور پیش می آید که جوامع کوچک وظاهرا «ساده»  نظام های پیچیده ای از عقاید دینی داشته باشند.توتم پرستی و روح باوری در میان این جوامع رایج تر از جوامع بزرگ است اما برخی از ادیان هم قوانین پیچیده ای دارند.»(همان،789)

پی نوشت:از پست های طولانی بدم میاد...می دونم کسی هم نمی خوندش...
پی نوشت2 :هر جا برم دوست و رفیقام پیدام می کنند...مجبورم هی کوچ کنم