۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

این دخترک ها


این هفته در راستای تمدد اعصاب والدین، به عنوان تفریح به شمال مشرف شدیم. روز دوم مسافرت حامله بودم و روز سوم بالاخره توانستم وضع حمل کنم.و این متن توصیفی درا که اکنون فرزند من است زاییدم...
 دیگه حالم به هم می خوره ازین تفریح...بزرگترین لذت برام اینه که تنها باشم...حالم ازین ساحلها دیگه داره به هم می خوره...یه عالمه مرد با یه مایو ،با هیکل های متفاوت و رنگ های متفاوت  می پرند تو دریا و زناشون را با افتخار صدا می زنند بیاتو.... بیا...و صدای کلفتشا توی هوا پخش می کنه تا به سکینه ،همسرش ،برسه.. زنه توی ساحل روی زیلو نشسته و  درحالی  که  ابرواشا داره توی هم می کشه  و چشماش را به هم فشار میده،  بچش  را لخت می کنه تا بفرسته دریا ،صورتش را سمت شوهرش می کنه و   می گه حالا میام دِ...بچه را می فرسته سمت باباش...و خودش با مانتو  و شلوار مشکی و روسری قهوه ای میپره تو آب...باباهه هم خودش را انداخته رو تیوپ یه چیزی را انداخته  توی آسمون...بچه هاش دارند با پسر خاله هاشون بازی می کنند...سکینه  داره رو به خواهرش داد می زنه... بیا زینب...بیا ...آبُش گرمه...زینب کنار مادرش ایستاده و حالت غمزده ای به خودش گرفته و تصمیم دارد که داخل آب  نشه...اون یکی خواهرش که احتمالا مجرده ،زینب را هول می ده اما زینب باز هم  مقاومت می کنه ...خواهر مجرده دست بردار نیست روسری زینب را می گیره و از سمت ساحل میکشونه دنبال خودش و زینب در حالی که داره خفه می شه... وارد آب میشه..مرد خونواده داره با خنده رو به زینب داره داد میزنه:یا خودش میاد یا جنازش...زینب با شرم و حیا می زنه زیر خنده و رو با مادرش که تو ساحل نشسته داد میزنه: می گه یا خودش میاد یا... و همشون {از شوق اینکه بهشون توجه شده }میزنند زیر خنده... چمی دونم زینب چه مرگشه...لابد شکست عشقی خورده... مادر  و  پدر این سه دختر روی زیلو نشستند...یه وانت آبی همون نزدیکاست که احتمالا  متعلق به پدربزرگه... پشتش نوشته :بیمه ات کردم به نامت ابوالفضل...سمت راست ماشین....داغون شده...نمی دونم این بیمه نامه را قبل از تصادف نوشتند یا بعد از اون .یکی از پسر بچه ها  تازه سرش راتراشیده...و یه مایو آبی رنگ پوشیده که بیشتر شبیه دو بنه ی کشتی گیرهاست.
.به هر حال هر چی باشه دامادشون ، یعنی شوهر سکینه یه پیکان داره و کلی مایه ی افتخاره...شیشه ی پیکان را دودی کرده...پشت پیکان  به انگلیسی نوشته میس ......2 تا از بچه ها توی  آب دعواشون شده...دو تا ی دیگه هم دارند هم دیگه را هول میدند تو آب. ازون دور تر  یکی از بچه ها دوان دوان میاد  سمت خاله مجرده...داره می گه حامد نِمزاره (دقیقا بخونید نمزاره) من بازی کنم...سرما هی می کنه زیر آب .....خاله مجرده بدون اینکه هیچی بشنوه داد میزنه سکینه...بیا پَ...مانا میاریمون تو آب خُدُت میری....سکینه از سمت شوهرش  میره سمت  خواهر  ...  و سرشون را به هم نزدیک و  با هم پیت پیت می کنند و بعد صدای خندست که از بینشون می زنه بالا و پخش می شه...و می خوره به گوش  شوهر...شوهر در حال نگاه کردن به  اونهاست؛ لبخندی می زنه و دندونای کریهش را نمایان می کنه. ...شوهر  حدس می زنه که زنش به خواهراش چی میگه...من دارم فکر می کنم که سکینه چقدر بد بخته...سکینه داره فکر می کنه چقدر خوشبخته...اما مرده به هیچی فکر نمی کنه
گاهی فکر می کنم آدما به این که خوش بخت هستند یا نه فکر می کنند؟
مامان من هیچ آرزویی برای خودش  نداره...فقط خوشتی ما آرزوشه...بچه های سالم و درس خونده باشند . ازدواج کنند و بچه دار بشند....اینا  نهایت آرزوی مامانمه...با این حساب مامان من هیچ وقت به آرزوش نمی رسه م ...آآآه بی چاره مامانم...
چقدر عوض شدم.چقدر قبلنا دریا را دوست داشتم...طلوع آفتاب و غروب خورشید...پیدا کردن صدف .خوابین روی ماسه ها و نگاه کردن به آسمون...اما الان فقط چسبیدم به دوستم لپ تاپ و یا می نویسم یا گوش می دم یا می شینم سر دوستم ، کتای میخونم...چقدر قبلنا  دوست داشتم با مرد رویاییم بیام و چم خاله زندگی کنم همونجا که هلیا فرار کرده بود (هلیای بار دیگر شهری که دوست می داشتم نوشته ی نادر ابراهیمی)هه هه ...من یه دامن بلند  بپوشم و  یه روسری چهار گوش روی دوشم .موهام رو  توی باد عمدا رها کنم و با مرد رویاییم که ترجیحا با هم فرار کرده باشیم ،بریم عصرا قدم بزنیم...وای چه کوچیک بودم...اونروزا من و تموم دوستای من و  همه ی دخترا ی شهر ادامه ی زندگیمون را تو یه چیز می دیدیم...یک یار عاشق...مجنون...و به طور خلاصه یه خر برای خودمون می خواستیم....(اشتباه نکنین...منظورم از اونروزا  همین یکی دو  سال پیشه )یه نفر را می خواستیم که ما را تامین کنه .به اصطلاح تکیه گاهمون باشه (وای چه توجیح مسخره ای )صبح ها بره سر کار و عصر ها بیاد و ما براشون شام را آماده روی میز چیده باشیم.براشون بچه بیاریم...سالی یه بار بریم مسافرت...و خوشحال باشیم که مردمون ما را می بره مسافرت....همه مردم بدونند که ما چقدر خوشبختیم......تازه این مردمون را هم از بین کلللی خواستگار انتخاب کرده باشیم که همه ماشالله ماشا الله دکتر مهندس بودند.... هووووووووووووممممممممم .این رویای من و دوستای من بود.و الان ی اینها برام مضحکه.چقدر من چقدر عوض شدم...خودم را مطمئنم اما دخترای شهر را نمی دونم...من دیگه نه یار می خوام نه هم قدم نه عاشق و نه معشوق....نه کسی که بخوام ازم حمایت کنه...این دخترک ها چه رویای احمقانه ای دارند...از رویای پسرک ها خبر ندارم
این دخترک  ها ...

هیچ نظری موجود نیست: